در دلم بود که جان در ره جانان بدهم
جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم
جام می ده که در آغوش بتی جا دارم
که از آن جایزه بر یوسف کنعان بدهم
تا شدم خادم درگاه بت باده فروش
به امیران دو عالم همه فرمان بدهم
از پریشانی جانم ز غمش، باز مپرس
سر و جان در ره آن زلف پریشان بدهم
زاهد، از روضه رضوان و رخ حور مگوی
خم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم
شیخ محراب ، تو و وعده گلزار بهشت
غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم